تمام تلاشم برای دیدنت همیشه در لحظه ی آخر هیچ می شود و تو نمی دانی! تو خبر نداری ! تو ، از چیزی که از خودت درونم جریان دارد خبر نداری ، همین برای رنج کشیدنم کافی نیست؟ همین که آن گوشه ی آرام مینشینم و تنها نگاهت می کنم! همین که هر روز بیشتر میان روحم ریشه می دوانی و از من کاری بر نمیاید ، همین که من هرشب رویاها را خط میزنم و تو هر صبح میان قلبم از نو سبز می شوی! اصلا به من بگو ، پروانه ای که میان قلبم با دیدنت بال بال میزند را میبینی؟ چشمانم که مُدام پی تو می گردد را میبینی؟ نگاه منتظرم به گوشی لعنتی را میبینی؟ به شماره افتادن نفس هایم ، بی تپش شدن قلبم ، وقتی نامت را می خوانم میفهمی؟ جنگی که درونم هربار با دیدنت اتفاق می افتد دیدنی نیست! ریشه کردنت دیدنی نیست! نگاهم که خواندنیست! با این همه دلیل چطور رنج نبرم؟ چطور میان روز جاری باشم شبیه تمام این سال های مُردگی! دستانم را از تو کوتاه کنم؟ بیا به من بگو، این همه ی چیزیست که تو می خواهی؟
تو ,، ,میان ,قلبم ,میبینی؟ ,همین ,را میبینی؟ ,همین که ,میان قلبم ,ای که ,پروانه ای
درباره این سایت