محل تبلیغات شما

تو فضا معلقم ، کلمات یه جوری تو ذهنم کِش میان که انگار قرار نیست به هیچ نقطه ی پایانی برسن!انگار هیچ کجا تموم نمیشن! همه چیز گُنگُ نامفهومه، انگار الکل نشسته روی تک تک نورون های مغزمُ با سرعت داره هولم میده تو تاریکی ،نورُ گُم کردمُ طوری دارم سقوط میکنم ، با سرعتی که اگه بشه ، اگه بتونم، تو همین مسیر متلاشی بشم ، تو همین مسیر از خودم بیام بیرون . متلاشی میشم؟ نمیشم! تجربه میگه من سخت تر از این حرفام ! دارم میرم پایین ، به سمت اون نقطه ، همونی که وقتی بهش برسی انگار همه چیز تموم شده! میزارم بدنم از هوا رد بشه، یا شاید هوا از بدنم! من دنبال بی مرز شدن بودم. بی خط ، بی دایره ! بی.! آدم چقدر میتونه با کلمات از چیزایی که تو ذهنش میگذره حرف بزنه! چقدر میتونه مطمئن باشه این کهشانی که درونش شکل گرفته درسته یا نه! صداها تو سرم میچرخه ! درد یه جوری به اندامم چسبیده که نمیتونم تشخیص بدم کدوم منم و کدوم اون!

صداها تو سرم میچرخه

بهم بگو چطوریه که تو منو نمیبینی ؟ 

آه از آن رفتگان بی برگشت...

تو ,، ,بی ,انگار ,میچرخه ,متلاشی ,صداها تو ,تو سرم ,سرم میچرخه ,همه چیز ,یه جوری

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها