محل تبلیغات شما



تو فضا معلقم ، کلمات یه جوری تو ذهنم کِش میان که انگار قرار نیست به هیچ نقطه ی پایانی برسن!انگار هیچ کجا تموم نمیشن! همه چیز گُنگُ نامفهومه، انگار الکل نشسته روی تک تک نورون های مغزمُ با سرعت داره هولم میده تو تاریکی ،نورُ گُم کردمُ طوری دارم سقوط میکنم ، با سرعتی که اگه بشه ، اگه بتونم، تو همین مسیر متلاشی بشم ، تو همین مسیر از خودم بیام بیرون . متلاشی میشم؟ نمیشم! تجربه میگه من سخت تر از این حرفام ! دارم میرم پایین ، به سمت اون نقطه ، همونی که وقتی بهش برسی انگار همه چیز تموم شده! میزارم بدنم از هوا رد بشه، یا شاید هوا از بدنم! من دنبال بی مرز شدن بودم. بی خط ، بی دایره ! بی.! آدم چقدر میتونه با کلمات از چیزایی که تو ذهنش میگذره حرف بزنه! چقدر میتونه مطمئن باشه این کهشانی که درونش شکل گرفته درسته یا نه! صداها تو سرم میچرخه ! درد یه جوری به اندامم چسبیده که نمیتونم تشخیص بدم کدوم منم و کدوم اون!


بهم بگو چطوریه که تو منو نمیبینی ؟ واقعا منو نمیبینی یا مثلا نمیخوای که ببینی ؟! اصلا چطور چشمات میتونه منو نبینه؟ اونجوری که من جلوت راه میرم ، نفس میکشم ، میچرخم ، میرقصم ، دستامُ از کنارت رد میکنم تا لیوانُ از روی اُپن بردارم ! چطوره که تو میتونی منو نبینی؟ چطوره که تو میتونی حتی نخوای دستت رو بیاری جلو و گونمُ لمس کنی ، موهامُ بزنی کنار؟ درست وقتی که چتریام نمیزاره وقت حرف زدن آدما چشمام رو ببینن! چطوره که میتونی بوی عطرم رو نادیده بگیری ، چطوره که میتونی وقتی وارد میشی مورد هجمه ی بوی عطرم قرار نگیری؟ فرو نریزی! از هم نپاشی! هان؟ صدای قلبت نمیاد ! یکم بیا نزدیک تر! نزدیک گوشم ! بزار گرمای نفست وقتی داری کلمات رو در گوشم ادا میکنی بهم زندگی بده ! من چی؟من چطور میتونم؟ وای وای ! من تمام لحظه ها برات نقش بازی میکنم ! میتونم یه جوری بچرخم و برقصم که انگار نیستی ! یه جوری نگاه کنم که انگار همه چیز از تو رد میشه ! انگار هیچ وقت وجود نداشتی! انگار این قلبم نیست که هرلحظه داره فرو میریزه ! با دستام چیکار میکنم؟ حواسم هست قفل و زنجیرشون محکم باشه! با قلبم؟ میزارم مثل پروانه بال بال بزنه! میزارم پَرپَر بشه ، مازوخیسم وار میزارم رنج ببره ، میزارم درد بکشه ، یه جوری که یادم بمونه زنده ام! 

 

 


اول.من دو نفر بودم. یکی که هر روز صبح با من از خواب بیدار می شد ، محکم و قوی بود، احساساتش رو بلعیده بود و مُدام به خودش یادآوری میکرد ، تنها راه بقا جنگیدن مداومه ، مقابله کردن با انفعال و البته بیشتر از هرانسان خارجی، من رو علیه نفر دوم(یا اول) میشوروند. من آدم جنگیدن نبودم ! یا بودم؟

دوم.بنظرم آدم هیچ وقت واقعا نمیتونه بفهمه واقعیت خودش ، قبل از اینکه هر ایدئولوژی یا تفکری روش تاثیر بزاره چی بوده ، مثلا نظریه ها به من میگن اگه به اول اول ماجرا هم برگردم ، حتی اون موقع هم نگاه والدینم روی برنده شدن کروموزومی که به من به ارث رسیده تاثیر گذار بوده ! حتی شاید قبلتر خیلی قبل تر از اینکه منی قرار باشه به وجود بیاد. برای همین ، انتخابات و زندگی برای من اینجوریه که انگار همیشه دارم روی یه طناب نازک راه میرم ، هیچ وقت مطمئن نیستم این چیزی که انتخاب کردم دقیقا همون چیزیه که میخوام یا اینکه انتخابم ناشی از تفکریه که تا امروز بخاطر جامعه ، موقعیت جغرافیایی ، تبلیغات ، نگاه خانوادم و هزاران کاراکتر تاثیرگذار دیگه شکل گرفته! هیچ وقت مطمئن نیستم در لحظه ی حساس ، همین رفتار رو دارم یا یه چیزی از ناخودآگاهم بیرون میاد و شگفت زدم میکنه.  

سوم. من آدم منفعلی بودم؟ کسی که شکست رو پذیرفته بود و میخواست تو تاریکی بمیره؟ کسی که میخواست قبول کنه سگ افسردگی روی شونه هاش بشینه ، خودشم همه چیز رو رها کنه؟ خب این انتخاب راحت تری بود!

چهارم. یک نفر دومی هم درون من بود ، کسی که نفر اول سالها پیش بخش بیشتری از او را بلعیده بود. کسی که درجنگ سالها پیش بازنده شده بود ،کسی که مهربان تر است ، خودم را بیشتر دوست دارد! با خوشحالی باید بگویم این روزها با قدرت بیشتری برگشته است. دلم برای او تنگ شده بود! 

پنجم. برای خودم نوشتم برای تمام نامهربانی های این سالها متاسفم. برای تمام دوست نداشتن هایم متاسفم. دلم برایت تنگ شده بود!


تمام تلاشم برای دیدنت همیشه در لحظه ی آخر هیچ می شود و تو نمی دانی! تو خبر نداری ! تو ، از چیزی که از خودت درونم جریان دارد خبر نداری ، همین برای رنج کشیدنم کافی نیست؟ همین که آن گوشه ی آرام مینشینم و تنها نگاهت می کنم! همین که هر روز بیشتر میان روحم ریشه می دوانی و از من کاری بر نمیاید ، همین که من هرشب رویاها را خط میزنم و تو هر صبح میان قلبم از نو سبز می شوی! اصلا به من بگو ، پروانه ای که میان قلبم با دیدنت بال بال میزند را میبینی؟ چشمانم که مُدام پی تو می گردد را میبینی؟ نگاه منتظرم به گوشی لعنتی را میبینی؟ به شماره افتادن نفس هایم ، بی تپش شدن قلبم ، وقتی نامت را می خوانم میفهمی؟ جنگی که درونم هربار با دیدنت اتفاق می افتد دیدنی نیست! ریشه کردنت دیدنی نیست! نگاهم که خواندنیست! با این همه دلیل چطور رنج نبرم؟ چطور میان روز جاری باشم شبیه تمام این سال های مُردگی! دستانم را از تو کوتاه کنم؟ بیا به من بگو، این همه ی چیزیست که تو می خواهی؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ماورا و داستان